حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

سلام....


بانام خدای مهربون آغازمی کنیم هرحکایتی رو.... حتی حکایتت عشق.....

اینجامن ازعشق می گم.... ازباهم بودن.... ازسعادتی که به لطف خالقم همیشگی خواهدبود... 

نه به سیاست کاری دارم... نه به تورم .....نه به قیمت گوجه ونون...نه به جنگ.... 

فقط می خوام درخانه گرمم ودرکنارهمسرشایسته ام بچه هایی بپرورونم که باعث افتخارم باشن...نه باعث

عذاب روحم.... ازخدای خوبم وازشمادوست عزیز ممنونم که با نظراتتون هدایتم می کنین ......                                                 

مامان خسته...

مامان جونم الان ساعت 3شبه ومن شدیدخوابم میاد ... اگه غلط غلوط نوشتم ببخش.... فرداشب مهمونی تولد2سالگیته وازاونجاکه من بینهایت خوش شانسم که نع خواهردارم ونع خواهرشوهر مجبورم همه کاراموخودم بکنم .... هرچندکل مهمونامون 10نفرن ولی چون کارامون همه باهم شد خیلی خسته ام... خونمونوپنل وکاغذدیواری کردیم که تازه دیروز تموم شده کارنصابا... ومن امروزخونه تکونی داشتم... والانم دارم غذاهای فرداروآماده می کنم... ... همه می دونن من وقتی جوگیرشم تاسفره مهمونیموازشب قبل پهن میکنم که روزمهمونی زیادکارنداشته باشم البته شوخی ولی کلا اخلاقی دارم که کارامووبه خصوص غذاهاموبایییییدددخودم بپذم.... ژله رنگین کمانت حاظره... دسرموزوشکلاتم حاظره... او...
22 اسفند 1393

اندراحوالات این روزای آخرسال...

ازاول پاییزشروع کردی به پرتغال خوردن وکم کم عاشق لیموشیرین شدی... روزی 4تا5 تا لیموشیرین می خوردی... منم خوشحححاالل... گفتم امکان نداره امسال این بچه سرمابخوره... ازحق نگذریم تا همین هفته پیش هم حتی یک دونه عطسه هم نکرده بودی که یهو...نمی دونم چی شدازکجایه ویروس بی ادب رفت توی تنت ... توهم که بدمریض.... توی همین یه هفته نیم کیلووزن کم کردی وزنی که به هزارمکافات من واست زیادش می کنم اینقده آسون ازدست رفت..... اینقدرحالت بدبودکه دوباردکتررفتیم... یه بارسرشب که تب کرده بودی که خانم دکترزحمت کشیدن گفتن ویروسی شدی وتا سه شب دیگه تب داری همچنان واگه چرک کردگلوت دوباره ببریمت همین ودفعه دوم ساعت 4.30صبح که دیدم تب داری وبی قراری استامینو...
11 اسفند 1393

یه هوییی ....

دلم نیومدواست ننویسم می ترسم یادم بره.... الان بابایی داشت شیرینی می خورد اومدی گفتی: بابایی یه گازبده..... آقاهه داشت توی تی وی شعر ترکی می خوند اومدی گفتی: مامان آگا چی می گه؟؟؟؟؟؟ الانم که سطل لوگوتو برداشتی انداختی دستت داری راه می ری میگی سنگینه ...خدا...کمرم.... نمی تونم... مامان بگیرششش..... مامان جاننن...... آخه سنت کمه واسه این حرفای قلمبه سلمبه..... چشمت نکنن یه وقت تواینقده خوشگل حرف می زنی..... اعتراف می کنم هروقت ازمهمونی میایم خونمون امکان نداره شب بتونی خوب بخوابی... دل درد می شی..... الانم من بهت خندیدم گفتی خنده نداره ساکت... من باته بستنی سوتی واست سوت می زنم توداری می رقصی لوگوتو کوبیدی توسرم منم مث...
20 بهمن 1393

جملات بیادموندنی

گاهی وقتایه حرفایی زده می شه که خیلی خاصه مثل بعضی دیالوگای بازیگرا که آدم ازشنیدن یاخوندنش کلی کیف میکنه..... اما خیلی جملاتم هست که راحت ازکنارش ردمی شیم مثل مکالمات روزانمون .... ولی وقتی این جملات ساده رویک بچه یک سالو ده ماهه بزنه اون وقته که اوناهم تبدیل می شه به حرف خاص وبه یادموندنی... خداروشکرماهم دخترشیرین زبونی داریم که باسن کمش کامل حرف می زنه وتابه حال بارهاوبارها بهش گفتم مامان بیاباهم بازی سکوت انجام بدیم ولی وروجک جیگرطلااصلا به این بازی علاقه نداره....همه چیزمیگه به غیرازدستشویی داشتنشو.....چندتاخوشگلشوکه یادم مونده واست می ذارم تایادگاری بمونه: داشتیم ازخونه چدرجون برمی گشتیم درداشبوردوبازکردی یه 500تومنی بوداون تو...
20 بهمن 1393

نون خامه ای مامان...

می دونی  بعضی  وقتا آدم نمی دونه وقتی کلی ذوق می کنه بایدچی کار کنه..... کاش یه راههی واسه تخلیه کلی حس خوب بلدبودم..... خیلی  خوش زبون شدی ... بی نهایت.....  هرچی تو تبلیغات تلویزیون می بینی می خوای... البته فقط خوردنی هارو...مثل پشمک حاج عبدالله که هروقت می بینیش میگی ....شولالا....شولالا(شکلات) یاپفک چاکلز که می گی چیپسسس... چیییییپپپپسسسسسس.... کره میهن و....... امروز آدرس خونمونو یادگرفتی.... انقده ناز حرف می زنی که دلم می خواد ازتمام حرفات فیلم بگیرم نگه دارم... نیم ساعت پیش من درازکشیدم خودمو زدم به خواب که توام بیای بخوابی.... ولی توداشتی بازی می کردی یهو دیدم داری دست می کشی به پاهام  ..... اولش نف...
29 آذر 1393

شیرین زبون

نمی دونم چون دختری انقده شیرین زبونی یا ما خیلی ندیدپدیدیم که هرچی می گی کلی ذوق مرگ می شیم بی اضافه 100تاماچ آبدار........ ولی خداییش یه چیزی توحرف زدنت خیلی بامزس..... اونی که خودت دوست داری می گی..... حتی اگه ازکلمه اصلی سخت ترباشه..... مثل پرتقال که می گی پرتالال... شایدمافکرمی کنیم سختش می کنی برای توآسونه..... حرفای خوشگلتوتوی دایرالمعارف لغاتت نوشتم... اما یه وقتایی که خیلی احساستی می شی واقعامن وبابایی رومی بری توآسمونا اونم وقتیه که بهمون می گی دوست دارم....عاشقتم.... اونم به زبون ناز خودت دستتومی ندازی دوره گردنمونومیگی: دوست منم...عاشگ منم....dooset manam......asheg manam بجای دارم می گی منم... ببخش که انقدرپستاتو ساده...
23 آذر 1393

صبحانه یامیان وعده مقوی برای نی نی (2)

صبح که ازخواب باسرصدای دخترجون بیدارمیشم اولین چیزی که به ذهنم میاداینه که صبحونه چی بدم به بچم که هم مقوی باشه هم خوشمزه....... آخه دخترباکلاس مامان اصلاوابدانون پنیر نون خامه یا کره عسل دوست نداره وخودموبکشمم نمی خوره... چندروزپیش خودم یه چیزی اختراع کردم که طعم خوبی داشت وخیلی هم مقوی وآسون بود وباترفندحلما بیابستنی بخوریم حلماروبه خوردنش تشویق  کردم که خداروشکرطعمشوپسندیدو همشوخورد..... گفتم بیام اینجابگم طرزتهیه شو شایدبدرد کسی بخوره..... 2تاخرمای رطب روشستم وپوست وهسته شوجداکردم وباپشت قاشق حسابی له کردم..... سه تادونه بیسکوییت مادررو بایه قاشق شیربه خرمااضافه کردم ویه گردوی کوبیده شده روریختم توشون یه سرقاشق کنجدم زدم وکل...
16 آذر 1393

عقدمحضری....

امروزسالگردعقدمحضری ماست...چهارمین سالگرد.....مامشهدی هایه سعادتی که نسیبمون شده همجواری آقامون امام رضا(ع) که شهرمونو واسمون بهشت کرده....توشهرمن رسمه که صیغه محرمیت بین یه دختروپسردرحرم ایشون خونده می شه واین یعنی سرآغازه یه عالمه خوشبختی .....وقتی اولین قدم های متاهلیتوجایی برمی داری که زیرپاهات پربال فرشته هاست....جایی که به معنای واقعی یه تکه ازبهشته... وقتی صیغه محرمیت خونده می شه اونم خیلی خیلی نزدیک ضریح نورانی آقام عروس ودومادبعدازروبوسی بااطرافیان دست همومیگیرن ومی رن زیارت ویه دل سیرازآقاخوشبختی می خوان.... این اتفاقی بودکه 4سال پیش دیروزواسه من وعشق ابدیم افتاد...دقیقاساعت 6.30بعدازظهر روزیک شنبه ...2روزمونده بودبه محرم...امروزهم...
15 آذر 1393

به بهانه سالگردازدواج بی نظیرم

عشق من روزهای جوانیم, سالهای شیداییم,لحظه های ناب شادمانیم,روزهای تلخ وشیرین زندگیم همه تقدیم نگاه گرم وعاشقانه ات.... تقدیم دستان مردانه پرتلاشت.....تقدیم قدم های پرصلابت استوارت...تقدیم شانه های تنومندت.... تقدیم آغوش همیشه گرمت... قلب کوچکم همیشه وتاآخرعمربراب تومی تپد.... من باتوعاشق شدم وباوجودتوتاهمیشه خوشبختم... خدایاچطورمن روسیاهومستحق این همه لطف دونستی ...به خاطراین همه خوشبختی چطورشکرت روبه جابیارم... مسعودعزیزم... 4سال گذشت...تلخ وشیرین گذشت...پرازخاطرات قشنگ وبه یادموندنی گذشت... باهم خندیدیم...باهم دعوا کردیم...قهرکردیم...باهم عشق بازی کردیم...وکلی خاطره.... حالا...من ....تو...وزیباترین هدیه خدابه ما ...حلم...
14 آذر 1393