حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 8 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

جمله سازی

پول بده.... دست بوشور....بیم دد... کش پاکن...توپ بده...و...... اولین جملات حلما هستن که حدودیک ماهی هست که ازشون استفاده می کنه... تازگی ها شاید درحدیک یادوهفته هست که حس مالکیت هم به احساساتش اضافه شده... دخترعشق بستنی من هرچیزی روکه میبینه میگه : منه بده... مثلا: کلاه منه بده... کش منه بده... مامان منه بده... بابا منه بولو...که اینجا منظورش به منه که یعنی به بابام دست نزن برو.... .... همه چیز انگاری خلق شده واسه قلدرخانوم ما....یه شب رفتیم یه نمایشگاه موادغدایی اولش یه باب اسفنجی برداشت وهرکاری کردیم که بایه عروسک دیگه عوضش کنه گرفتش توی بغلش ویه ریزمی گفت :نوگام.... یا یه جای دیگه پفک می خاست هرکاری کردیم چیزی به جزپفک برداره موفق نشد...
12 آذر 1393

صبحانه مقوی برای نی نی(1)

خدابیامرزه قدیمی هاروکه هرکاری می کردن درست بوده.... مثلاخانوم جان خدابیامرزم واسه صبحونه بچه هاشون اشکنه کشک درست می کردن... منم همین کارومی کنم.... اولش حلماکمی مقاومت کرداما بعد2باردیگه به طعمش عادت کرد.... الان هفته ای 3روز صبحونه اشکنه داره.... من این مدلی می پزم شمام امتحان کنین خوشتون میاد..... موادلازم: گردو3تا...کشک یه قاشق پر.... نعنا کمی...کنجدنصف قاشق...آب نصف لیوان....کره کمی مغزگردو روکمی می کوبم...کشکوباآ ب مخلوط می کنم وکنارمی زارم...کره رو داخل یک قابلمه کوچک آب می کنم وگردو ونعنارومی ریزم توش....گازخیلی کم بایدباشه چون گردومی سوزه.... کنجدم می ریزم وبعدکشکو.... هم می زنم تا جوش بیاد... چنددقیقه می جوشه وکمی غلیظ می شه...
12 آذر 1393

چشمم روشن.... حرفای جدید....

قراربودهفته بعد پست جدیدبذارم... اماباورکن نمی شه...آخه کل وقتم می ره واسه تو گل دختر...شباهم که مثل دورازجونم جسدمیوفتم وخوابم می بره.... حتی توخوابم می بینم که دارم کارای تورومی کنم مامانی....البته وظیفمه وهیچ گله ای هم ندارما....   ازهرچه بگذریم سخن حلماخوشتراست.... دختربابا تازگیا یادگرفته وقتی ناراحت می شه اخماشومی کنه توهم لباشو جمع می کنه وبایه حالت خوشگلی می گه: ای بابا....  نمی دونم ازکی یاازکجایادگرفته ولی الان اای باباشده تکیه کلام هممون  حالا اینو می شه  تحمل کرد ولی  (نگام) (nogam) (همون نمی خوام ولی به زبون حلما) وقتی می گه روکجای دلم بذارمممم .....آخه بچه تواین سن نوگام گفتنش چیه؟؟؟؟؟؟ &...
12 آذر 1393

دوباره سلامممممم...............

  .................سسسسسسسسسسسسلللللللللللللاااااااااااااااااااااامممممممممممممم......... بعدازخیلی ماه ما دوباره اومدیییمممم..... بایه کوله بار حال خوش و یک چمدون پراز خاطرات هزار رنگ...... آخرین پستوخردادگذاشتم والان حدود ....بلع....5ماه مگذره...... اوهه..... اگه بگم توی این 5ماه چه اتفاقاتی افتاد.... خداروشکراکثرش خوب بود...... 2تیراسباب کشی کردیم خونه جدیدمون.....جایی که مال خودخودمونه...خداروشکرخیلی خوبه.... البته یه بدی داره که هنوزاینترنت نداریم یعنی مخابرات منطقه همکاری نمی کنه..... ..... .... بعدش رفتیم بابلسرویلای پدر اوایل مردادبود.....هنوزماه رمضان تموم نشده بود... یه سری هم به ویلای دایی شاپورزدیم توی چابکس...
16 آبان 1393

صبرمادرانه...شیطنت های کودکانه...

آخه مامانی ....این چه کاریه....چقدرحرص می خورم وقتی عکساتودراین حالت می بینم....خداروشکرکفش خوشگلات پات نبود.... . جان ما قیافتو نگا.....اگه این صورت وچشماشیطنت ازشون نمی باره توبگوچرااین مدلیه... دراین تصویرهم داری هنرنمایی می کنی.... ...
20 خرداد 1393

ساندویچ سرد....غذای ممنوعه....

5خردادرفتیم ازت واسه اولین بارعکس پرسنلی گرفتیم.... اونم ازنوع فورییییی.... آخه بابایی دقیقه 90درآخرین روزارسال مدارکش به تهران برای آسمانی شدن یادش اومدکه شماعکس رسمی نداری وتصمیم براین شدکه بریم آتلیه ماه عسل وازجنابعالی عکس بگیریم..... والحق بااینکه عکس فوری بودکلی روش کارشدوخیلی قشنگ ازآب دراومد....الان اسکنشو ندارم تولپ تاب ولی دراولین فرصت واست می ذارم یادگاری بمونه...... برگشتنابه خاطرشیطنت های شما جونی واسمون نمونده بودوتصمیم گرفتیم ازسوپرکنارخونه ساندویچ سرد صدف بگیریم.....چیزی که ازوقتی فهمیدم توی دلمی تا اون شب که 14ماه ونیمه بودی بابایی نذاشته بودبخورم وخودمم تمایلی نداشتم.....هرچندساندویچ عزیزم نصیب سطل آشغال شدودل ورودش به...
20 خرداد 1393

توت خوروون....

اواسط اردیبهشت ماه بود....یه رووززجمعه گرم. ... وماهم بدون ماشین..... تازه فروخته بودیمش ..... نشسته بودیم توی خونمون وقمبرک زده بودیم واسه ماشین خوشگلمون که اگه بودالان می رفتیم کجاوکجاوکجاااا ...... دیدیم نع غصه خوردن بی فایدست گفتیم سرویس بگیریم بریم خونه پدرجون جوادواسه نهارتلپ شیمم .....اوناهم که ازخداشونه مابریم خونشون واسه همین جمعه ها همیشه واسه نهاراونجاییممم (می دونم وسط طریف خاطره هستیم اما بایداعتراف کنم همین الان عصرونت که یه سوپ خوشمزه بودوروی گازداشت براخودش قل قل می کرد....جزغاله شد ) خلاصش کنم واست....یه هوپدرجون محمود(بابای گل خودم)زنگیدماداریم می ریم توت خوری میام دنبالتون..... ماهم ازخوشحالی به رقص وپای کوبی پرداختی...
20 خرداد 1393

چقدرزووودگذشت.....

عشق مامان بهت تبریک می گگگمممم.....15ماهه شدی عروسککمممممم باورمم نمی شه که به این سرعت 15ماه ازعمرمن وتو وبابایی درکنارهم گذشت........توهمون کوچولویی هستی که وقتی مامانم گذاشتت توی بغلم گفتم نمی تونم بگیرمش خیلی کوچولویه ومامانم گفت بایدعادت کنی تومادرشی.....بایدبزرگش کنی.....وچقدرشیرین بودوقتی اززبان مادرم این جمله روشنیدم.......من مادرشم......هنوزبعدازگذشت 15ماه بعضی وقتاازخودم می پرسم این بچه ای که کنارم درنهایت آرامش خوابیده واقعامال منه؟؟؟؟بچه منه؟؟؟؟؟وقتی ماما ماما می گه بامنه؟؟؟؟؟؟ وچقدرلحظه باشکوهیه وقتی جواب سوالاتت همه مثبته وآرامشی که تمام تنتوسست می کنه.......وقتی می خوری زمین وقتی خوابت میادوقتی بادایی محمدرضادعوات می شه...
20 خرداد 1393

شیرین کاری جدید.....

دیشب بوس کردنای جیگرخانوم ........صدا دارشد........جیغغغغغغغغ...... دسسسسسستتتتت......ههههوووررراااا......... اینقدرفازداره وقتی بوسم می کنی مامانننیییی...... البته وقتی بهت می گم بوسم کن سریع لپ کوشولوتومیاری جلو... می خوای که من ببوسمت....عععزززیییزززمممییییی.... هرسوالیم که ازت می پرسیم میگی:نع .... بابا:حلمای بابا دد میای؟....حلما:نع!!!!!! حلما غذامی خوای؟نع!!!!! حلما بابادوست داری؟؟نع نع نع!!!!!!!....بابا. من: بابایی:حلمامامان خشگله؟حلما:نععع!!!!!من: بابایی: حلما: ...
10 خرداد 1393