حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

عقدمحضری....

1393/9/15 14:40
نویسنده : مامان جونی
358 بازدید
اشتراک گذاری

امروزسالگردعقدمحضری ماست...چهارمین سالگرد.....مامشهدی هایه سعادتی که نسیبمون شده همجواری آقامون امام رضا(ع) که شهرمونو واسمون بهشت کرده....توشهرمن رسمه که صیغه محرمیت بین یه دختروپسردرحرم ایشون خونده می شه واین یعنی سرآغازه یه عالمه خوشبختی .....وقتی اولین قدم های متاهلیتوجایی برمی داری که زیرپاهات پربال فرشته هاست....جایی که به معنای واقعی یه تکه ازبهشته... وقتی صیغه محرمیت خونده می شه اونم خیلی خیلی نزدیک ضریح نورانی آقام عروس ودومادبعدازروبوسی بااطرافیان دست همومیگیرن ومی رن زیارت ویه دل سیرازآقاخوشبختی می خوان.... این اتفاقی بودکه 4سال پیش دیروزواسه من وعشق ابدیم افتاد...دقیقاساعت 6.30بعدازظهر روزیک شنبه ...2روزمونده بودبه محرم...امروزهم به روایت تقویم ساعت 10صبح با اهل فامیل به محضررفتیم وشناسنامه ای هم مال هم شدیم....روزقبلش که عقدکردیم شب همه اومدن خونه ما ویه مجلس عصرونه وعمه ای که تازه عروس روبسیارزیباآرایش کردو دومادی که ازدیدن این همه زیبایی سیرنمی شدزیبا.... واین شدکه برخلاف اعتقادات خانوادگی که میگه تاوقتی عقدمحضری نکنین دومادنبایدشب پیش عروسش بمونه... موندگارشدزیبامحبت انگشترنامزدی باقلوا تاج گل هدیه هایی بودکه توسط بنده دریافت شدمحبت زیادنمی شه ازاون شب گفت... همش تاابدتوقلب هردومون می مونه و الان هروقت می خوایم خاطره بازی کنیم میریم سراغ اون شب... شب خوبی بود....خیلی حرف زدیم.... خیلی برنامه ریختیم واسه آینده و... نصفه های شب آقادومادازفرط خستگی همون جورکه داشت حرف می زد خوابش بردخندونکبه همین راحتی...بغلمحبت وعروس خانوم ندیدبدیدی که تاصبح به جوان خوشتیپی که مردرویاهاش بودنگاه می کردوقندتودلش آب می شدعینکفرشته

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان راضیه
17 آذر 93 23:22
گلم ان شاءالله عاشقانه هاتون جاودانه باشه
مامان جونی
پاسخ
ممنونم عزیزم]