پروفایل
شرح وبلاگ
یه روزی یه فرشته زیباومهربون داشت ازنزدیک زمین ردمی شدکه صدای گریه یه خانموشنیدگشتوگشت تااون خانموپیداکرد.ازش پرسیدچراگریه می کنی؟خانومه گفت آخه من خیلی تنهام وهم زبونی ندارم.فرشته مهربون خیلی دلش به حال اون خانوم سوخت و
عروسک نازوکوچولوشودادبهش تاازتنهایی دربیاد.اون عروسک اسم قشنگش حلمابودکه 20اسفند1391 ساعت 1و10دقیقه بامدادیکشنبه دربیمارستان سینا شدمال اون خانوم.می دونی آخرقصه چی شد؟خانمومه دیگه وقت سرخاروندنم نداره چی برسه به اینکه بشینه آبغوره بگیره...
نویسنده
آمار
تعداد مطالب :
41
تاریخ عضویت : 29 فروردین 93
تاریخ عضویت : 29 فروردین 93