حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

مادربزرگ عزیزم...روحت شاد...

سلام گل پری من... ببخش که دیربرات پست می زارم.... آخه هفته پیش وهفته قبلش بدترین روزای ممکنوداشتم......مادربزرگ که همه بهشون می گفتیم خانوم جان....بعدازتحمل 3سال رنج وعذاب ....خیلی یهوایی رفت پیش خدای مهربون...وامروز10 روز ازاون روز بدمی گذره..... خانوم جانم بسیارمومن وپاک بود... ومن مطمئنم که الان بهشته..... بینهایت تورو وبابامسعودتو دوست داشت .....به تومی گفت حل حلی مامان...... منم بعضی وقتابه یادخانوجان حل حلی صدات می زنم... بالاخره این سیروزکبدی ...کارخودشوکردواونوازمون گرفت ودل همه مونو برای ابدداغ دارکرد...مامانم هنوزهرروزهمون ساعت پرکشیدن خانوم جانم کلی گریه می کنه....کاش می شدیه جوری آرومش کرد...اما غم بی پدری وبی مادری چیزی نیست که ...
10 خرداد 1393

عکس های قاتی پاتی(2)

ماه مامان امروزباکلی عکس اومدم ......اازاین یکسال ودوماهی که همه هستی ماشدی......   این عکس یادآوراولین دیدیرمن وتوهستش ....وقتی به زوورچشاموبازکردم مامانم توروگذاشت توی بغلم ومن کلی گریه کردم.....اولین عکسی که ازت گرفته شد.....چقدرنازخوابیدی عمرم..... سه روزگی حلماجووونممممم.....هنوزرنگ روی پیشوونی خشگلت که فامیل منوباهاش نوشته بودن نرفته...تازه کلی باپنبه سابیدمش..... حموم 10روزگیتورفتی وکلی خسته ای....عجب خواب سنگینی..... 27روزته بغله بابایی.... شب قبلش مهمونی شام به مناسبت بدنیااومدنت توی هتل کیمیا بودی ....همه دعوت بودن .... حیف ازاون شبت فقط فیلم داریم...... حلمای یک ماهونیمه لالاکرده توتختش......
6 خرداد 1393

روزغم....

وفات خانم زینب شیرزن کربلا تسلیت باد..... وتوچه می دانی داغ برادرچه می کند...... آن هم برادری مثل حسین(ع).....برادری مثل عباس(س)...... به فدای دل صدچاکت بانوی صبروبردباری......کودکم راازالقاب تونامیدم بانویم تاهمانندتوبسیارصبورباشد...یاریش کن بزرگوار........   ...
25 ارديبهشت 1393

عکسای قاتی پاتی....

ایناعکسای دخترجیگرباباست که خیلی هنرمندانه توسطمامان جونی گرفته شدهههه..... اینجا10ماهو3روزداری عمرم.....فدای اون قیافه بامزت..... توی این عکس جوجه من 8ماهس که بابایی سعی می کنه توی ملافه ای که یه طرفش به ستون آشپزخونه بسته شده بخوابونتت که شروبلای مامان بلندشوده وایسایه بین زمینوهوا....... حلماخانووم 9ماهو15روزه صورت کثیف درماشین باباییی..... فدای خنده هاتتتتت.... اولین باری که چشمک زدی واسه مامانی 8ماهه بودی نفسم...... کمک به مامان درکارخونه.....1سالو1ماهو4روزه بودی.... اینجاهم چون داشتم اشیرتوکم می کردم خیلی بهانه می گرفتی منم لوبیاهای جهازمودادم بهت وتوهمشوپخشوپلاکردی.....1سالو2ما...
25 ارديبهشت 1393

6ماهه دیگه...

سلام جیگرمامان... اومدم واست بنویسم ازروزای متفاوت ونسبتا سخت من وتو وکمی بابایی...... ازشنبه اعت یک ظهردیگه شیرندادم بهت تا آخرهمون شب که باگریه ازخواب بیدارشدی وبه عشقت رسیدی... یه باردیگه ام توی همون شب بهت شیردادمو فرداصبح ساعت 7بیدارشدی ولی من مقاومت کردم شیرندادمت ... وچون بابایی رفته بودشرکت مجبورشدیم به خاطربهانه گیری شمایه سرویس بگیریم بریم خونه مامانی.... اونجاصبحونتوخوردی وخوابیدی وبعدهمراه مامانی رفتیم پارک....خیلی خوش گذشت بهت میوه دل مامان... خلاصه اونروزبایه کم بهانه گیری به خیرگدشت ومن بازشب بهت شیردادم.... فرداشم بابایی زوداومدخونه وکلی باهم بازی کردین وگذشت...شب سوم دیگه آخرشب که بیدارشدی ازشیرخبری نبودوکل...
25 ارديبهشت 1393

روزبابایی....

سلام... وتبریک باتاخیرخدمت همه باباهای گرامی وبه خصوص بابایی عزیزترازجوون خودم... ویه تبریک خیلی خیلی خیلی خاص به عمرم نفسم همه زندگیم عشق اولوآخرم مسعودم ... می خوام واست ازروزپدرسال 93بگم مامان جوونی ..... نزدیک ظهرمنوتورفتیم واسه بابایی هدیه بگیریم...اولش تصمیم داشتم ادکلن بگیرم که به موزن بینی مارک پرومکس تغیرجنسیت داد....چیزی که خیلی برام جالب بوداینه که داشتیم ازجلوی سوپرردمی شدیم که دیدم داری اشاره می کنی به قفسه چیپسوپفک.... منم بردمت جلووتوسریع یک چی پلت سرکه ای روقاپیدی ومنم واست خریدمش وجالبتراینکه تا ته ته تهش خوردیش......خلاصه خریدمونوکردیم واومدیم خونه.....همه جارومثل گل کردیم ویک کیک پرتغالی خیلی خاص که دستورشوازسایت هان...
25 ارديبهشت 1393

خدایا کمکمون کن.......

سلام دخترجونی مامان...... میوه دل مامان امروز یک سال ودو ماهه شدی ومن دریک اقدام غیرمنتظره تصمیم گرفتم ازشیربگیرمت...... باورکن نه اینکه بخوام ازحقت محرومت کنم یااینکه دوست نداشته باشم بهت ازشیره جونم بدم ....... به خدااینجوری نیست عسلم.....توهیچی نمی خوری وفقط ترجیح می دی شیرمنوبخوری ساعت به ساعت بایدشیربخوری .... الانم خیلی کوچولو ولاغری...... منم دیگه بهت شیرنمی دم که مجبورشی غذابخوری...... الان 6ساعته که شیرت ندادم وهر2ساعت یک بار بهت به زورغذا دادم که یاد به قول خودت نام نام نیوفتی...... امیدوارم به خوبی خوشی تموم شه وخدابه هردومون کمک کن این مرحله روهم بگذرونیم...... بعدابیشترازاین روزامون واست می گم عروسکم خوشمزه ...
20 ارديبهشت 1393

شد...اونیکه بایدمی شد...

سلام دخمل مامان.... من هنوزتوی شوکم.... همین سه شنبه  هفته پیش بود.... داشت بارون می اومد..... گفتم خدایا می شه یعنی می شه حالاکه موعداجارمون سراومده توی همین هفته یه خونه بهمون بدی که دیگه مجبورنشیم هرسال اسباب کشی کنیم....... بعدش باخودم گفتم چقدرمن آرزوهای بیخودی دارم.....آخه کوپولش.... کی توی یه هفته خونه خریده... .اونم بدون پول...... اما شب بعدش دیدم هرچی خواست اون بالایی باشه صددرصدمیشه.... شب بعدش که بابایی ازکشی ک حرم میومد گفت بایدازفردابریم دنبال خونه بابام گفته هرچی می تونی خودت جورکن بقیشو من می دم.... با ورم نشد...اما.... ازپنجشنبه گشتیم دنبال خونه.... شنبه اونی که می خواستیم پیداکردیم..... ودوشنبه هم قولنا...
16 ارديبهشت 1393

به به پیتزاااااااا......

دخمری مامان این شام شب تولدامام عزیزمونه........ یه پیتزای خوشمزه دستپخت مامان جوونیییی............... ولی توتخم مرغ آبپزخوردی جیگرطلا...........نوش جوونت مادر............. ...
12 ارديبهشت 1393