حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 9 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

اندراحوالات این روزای آخرسال...

1393/12/11 9:16
نویسنده : مامان جونی
309 بازدید
اشتراک گذاری

ازاول پاییزشروع کردی به پرتغال خوردن وکم کم عاشق لیموشیرین شدی... روزی 4تا5 تا لیموشیرین می خوردی... منم خوشحححاالل... گفتم امکان نداره امسال این بچه سرمابخوره... ازحق نگذریم تا همین هفته پیش هم حتی یک دونه عطسه هم نکرده بودی که یهو...نمی دونم چی شدازکجایه ویروس بی ادب رفت توی تنتدلشکسته...

توهم که بدمریض.... توی همین یه هفته نیم کیلووزن کم کردیگریهوزنی که به هزارمکافات من واست زیادش می کنم اینقده آسون ازدست رفت.....شاکی

اینقدرحالت بدبودکه دوباردکتررفتیم... یه بارسرشب که تب کرده بودی که خانم دکترزحمت کشیدن گفتن ویروسی شدی وتا سه شب دیگه تب داری همچنان واگه چرک کردگلوت دوباره ببریمت همینشاکی

ودفعه دوم ساعت 4.30صبح که دیدم تب داری وبی قراری استامینوفن دادم که فایده نداشت وتورودرحالی که توی خواب حرف می زدی پیچیدیم لاپتو وبردیم کلینیک سلامت کودک...آقای دکترخواب بودومن وبابایی یه نیم ساعتی مردیم ازنگرانی تاااااا تشریف آآآآووورررددنننقویمتفکر

حالابماندکه بازم تبت پایین نیومدباوجودشیاف ومجبورشدیم خاکشیرنم کرده بذاریم روی تنت وچقدرآزیتروماییسین دادیمت تا یکم حالت اوکی شد... حالامن وبابا چپه شدیمغمناک خیلی شدیدمریض شدیم...چه ویروس بدی بوداین ویروس آخرسال....

تازه چندروزدیگه تولدته جشنومامان مریض شدهعینکاین یعنی اینکه تولدبی تولدزیبا البته مامان جوناوپدرجونارومیگیم بیان ولی زیادمهمون دعوت نمی کنیم... من تا 5سالگیت که فهمیده بشی واست تولدتوپ نمی گیرم بحثم نکن بامنقهر

راستی تاشعربلدی بخونی... من بچه شیعه هستم که تانصفه بلدی. خروس خروس. باب اسفنجی وچشم چشم دوابرو صداتوضبط کردم می زارم روی وبلاگت... دعای فرج روهم بلدی البته فقط تا کن لولییکخندونک

صلوات وقل هوالله هم بلدی... دسته جاروی آشپزخونه رومیاری میگی مامان بخون من بلصم(برقصم)بغل

حالا دست دست دست عکس..............

این عکس آذر93گرفته شده اولین دفعه ای که بردیمت آرایشگاهیبغل بماندکه ازسشواروموزر چقدرترسیدیدلخور

اینم دیوارآرایشگاهی فسقلیزیبا

بعدازحمام اسلاح کنونخندونک

اولین باری که من وبابایی احساس کردیم وقته ورودت به دنیای شهربازیه( سرزمین عجایب دی 93) واسه منو بابا واقعاجالب بودچون توهیچ ذوق وشوقی نداشتی اصلانخندیدی وتمام مدت حالت بهت داشتیغمگین

خونه پدرجون جواد داری باباباغذامی پزی عزیزمبغل ومی گفتی بذاربششم ببینم خوب شدهقه قهه

حلما عصبانی ازباباترسودرحال موکشیدن

تخم مرغ عشق با متن انگلیسی (توهمه چیزداری برای همه چیزمن بودن) ازطرف مامان به بابا که بابایی برد شرکت وسورپرایزشد دلش نیومده بشکوندش سوراخش کرده ومتنشو درآورده (عکسوباوایبرفرستاد)محبت

حلماوبابادرپارکبغل

این عکسوساعت 8صبح ازت گرفتم جوراب ورزشیهای باباروپوشیدی... کلابه جوراب وکفش خیلی علاقه داری هرجاجوراب ببینی سریع می پوشیشونخندونکبغل

پ.ن: این پست روحدود 3هفته پیش نوشتم که به خاطرعکسامنده بودوخداروشکرتکمیل شد...

پ.ن: فرداروزتولدته ولی من تولدتو جمعه می گیرم...

پ.ن:یادت نره من وبابایی خیلی خیلی دوست داریم...

پسندها (2)

نظرات (0)