اندراحوالات این روزای آخرسال...
ازاول پاییزشروع کردی به پرتغال خوردن وکم کم عاشق لیموشیرین شدی... روزی 4تا5 تا لیموشیرین می خوردی... منم خوشحححاالل... گفتم امکان نداره امسال این بچه سرمابخوره... ازحق نگذریم تا همین هفته پیش هم حتی یک دونه عطسه هم نکرده بودی که یهو...نمی دونم چی شدازکجایه ویروس بی ادب رفت توی تنت...
توهم که بدمریض.... توی همین یه هفته نیم کیلووزن کم کردیوزنی که به هزارمکافات من واست زیادش می کنم اینقده آسون ازدست رفت.....
اینقدرحالت بدبودکه دوباردکتررفتیم... یه بارسرشب که تب کرده بودی که خانم دکترزحمت کشیدن گفتن ویروسی شدی وتا سه شب دیگه تب داری همچنان واگه چرک کردگلوت دوباره ببریمت همین
ودفعه دوم ساعت 4.30صبح که دیدم تب داری وبی قراری استامینوفن دادم که فایده نداشت وتورودرحالی که توی خواب حرف می زدی پیچیدیم لاپتو وبردیم کلینیک سلامت کودک...آقای دکترخواب بودومن وبابایی یه نیم ساعتی مردیم ازنگرانی تاااااا تشریف آآآآووورررددننن
حالابماندکه بازم تبت پایین نیومدباوجودشیاف ومجبورشدیم خاکشیرنم کرده بذاریم روی تنت وچقدرآزیتروماییسین دادیمت تا یکم حالت اوکی شد... حالامن وبابا چپه شدیم خیلی شدیدمریض شدیم...چه ویروس بدی بوداین ویروس آخرسال....
تازه چندروزدیگه تولدته ومامان مریض شدهاین یعنی اینکه تولدبی تولد البته مامان جوناوپدرجونارومیگیم بیان ولی زیادمهمون دعوت نمی کنیم... من تا 5سالگیت که فهمیده بشی واست تولدتوپ نمی گیرم بحثم نکن بامن
راستی تاشعربلدی بخونی... من بچه شیعه هستم که تانصفه بلدی. خروس خروس. باب اسفنجی وچشم چشم دوابرو صداتوضبط کردم می زارم روی وبلاگت... دعای فرج روهم بلدی البته فقط تا کن لولییک
صلوات وقل هوالله هم بلدی... دسته جاروی آشپزخونه رومیاری میگی مامان بخون من بلصم(برقصم)
حالا دست دست دست عکس..............
این عکس آذر93گرفته شده اولین دفعه ای که بردیمت آرایشگاهی بماندکه ازسشواروموزر چقدرترسیدی
اینم دیوارآرایشگاهی فسقلی
بعدازحمام اسلاح کنون
اولین باری که من وبابایی احساس کردیم وقته ورودت به دنیای شهربازیه( سرزمین عجایب دی 93) واسه منو بابا واقعاجالب بودچون توهیچ ذوق وشوقی نداشتی اصلانخندیدی وتمام مدت حالت بهت داشتی
خونه پدرجون جواد داری باباباغذامی پزی عزیزم ومی گفتی بذاربششم ببینم خوب شده
حلما عصبانی ازبابادرحال موکشیدن
تخم مرغ عشق با متن انگلیسی (توهمه چیزداری برای همه چیزمن بودن) ازطرف مامان به بابا که بابایی برد شرکت وسورپرایزشد دلش نیومده بشکوندش سوراخش کرده ومتنشو درآورده (عکسوباوایبرفرستاد)
حلماوبابادرپارک
این عکسوساعت 8صبح ازت گرفتم جوراب ورزشیهای باباروپوشیدی... کلابه جوراب وکفش خیلی علاقه داری هرجاجوراب ببینی سریع می پوشیشون
پ.ن: این پست روحدود 3هفته پیش نوشتم که به خاطرعکسامنده بودوخداروشکرتکمیل شد...
پ.ن: فرداروزتولدته ولی من تولدتو جمعه می گیرم...
پ.ن:یادت نره من وبابایی خیلی خیلی دوست داریم...