حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

جواب بابایی روچی بدیمممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟

هروقت می خوام ظرفاروبشورم جنابعالی هرجای خونه که باشی می دویی میای کمک!!!!!!!!! هرچی می گم دختره گلم کمک نمی خوام خودم می شورم تواصرارمی کنی بده به من !!!!!!!!! می چسبی به پاهاموگریه می کنی که بغلت کنم که ببینی ........... آخه مامانی کیوتاحالادیدی که بایه دست بتونه ظرف بشوره ه ه ه ه ................. وقتی بهت محل نمی ذارم قهرمی کنی روی سرامیکای آشپزخونه غلت می زنی گریه می کنی جیغامیکشی که بیاببین................. هرکی ندونه فکرمی کنه کلی کتک خوردی که اینجوری گریه می کنی!!!!!!!!! منم دیروزیه فکرباحال کردم.....صندلی میزنهارخوری روآوردم تووایسادی روش وبه مامان کمک کردیییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!! ...............هوووووووو...
4 ارديبهشت 1393

پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم سرعین

من بابایی پدرجون مامانی دایی وحیدومحمدرضا وصدالبته نی نی کوچولوی خودم که اون زمان 3ماهه بود .... کوله باریک هفته سفروبستیم وزدیم به جاده ..... یادش بخیرخیلی خوش گذشت چون توهمش خواب بودی وقتایی هم که بیداربودی خیلی آروم بودی چیزی که واقعاسابقه نداشت...... یه سری هم به ساحل زیبای بابلسرزدیم و2شب ویلای پدرجون جوادبودیم..... بعدشم رفتیم سرعین .... گردنه های حیران بی نظیربودالبته جواهرده هم دسته کمی ازبهشت نداشت.... بزرگ ترکه شدی می بریمت تاخودت بفهمی چی میگم..... راستی توی سرعین آبگرمم رفتی هااااااااااا ...
30 فروردين 1393

وای خداصبرمادرانه به من بده...

عدیدم...دخملم...جیجرم... میشه مامان جونی یه خواهش کوموچولو ازت بکنه؟ میشه زوده زوده زودبزرگ بشیییییییی؟ آخه می دونی چیه من صبرمامانمو توی بچه داری ندارم وتوهم بخاطردرصدهوش بالات خیلی شیطونی امروزرفته بودیم باغ پدرجون جوادخوش گذشتا فقط اگه تویه نخودکمترشری می کردی قده گاززدن یه هندونه شیرین وخنک توی اوج گرمای تابستون بیشتربهمون خوش میگذشت... البته توبخاطرکم بودن سنت هنوزبدوخوبونمی فهمی ولی امیدوارم وقتی واسه خودت خانمی شدی واین دلنوشته های مامان جونی روخوندی قدرموهای سفیدمادروپدروبدونی..... مطمئنم خوبی هات اونقدرزیاده که اگه معنای روزمادرو می فهمیدی حتما بهم تبریک میگفتی.... باهمین سن کمت وقتی میگم مامانو ببوس لبای کوچولوت...
30 فروردين 1393

اوففففففف که چقدرشیرینی تووووو

سلامممم دخمل طلامممم الان ساعت 12.52 دقیقه شبه امروز جمعس. 1سال و1ماه و8روزته وحسابی زلزله ای. ازروزی که بالنگ  ولگدات فهمیدم تورودارم وتوی وجودخودم احساست کردم تا همین الان که یک ربعه بعدکلی تلاش خوابیدی باشیطنت های کودکانه وباحالت (البته بعضی وقتتاهم شدیدااعصاب خوردکن)کسالت وروزمرگی روازتوزندگیم جاروکردی والان دقیقا یک سالو یک ماهو هشت روزه که آرزودارم به اندازه ای که  دلم می خوادبخوابم ولی مگه تومی زاری آخههههههه.... راه میری حرف میزنی جیغ میکشی کتک میزنی خلاصه کلی واسه خودت بروبیا داری... همش میگی بده تاناراحت می شی میگی اته.بلدی بگی پا چشمک بزنی صدای ببعی دراری خلاصش کنم واست دنیای ماشدی تو   ...
29 فروردين 1393