حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

شیطونک مامان.....

دختربابااین اولین مرتبه س که داری خودت ازپله ها بالامی ری.... البته بعدش مجبورشدم لباستو عوض کنم... می گی ایییی اه ه ه وخیلی بااحتیاط می ری بالا..... خداهمه نی نی هاروازخطرات حفظ کنه...   ...
9 ارديبهشت 1393

آخ جون بالاخره هواگرم شد

عسل خانوم اینم روزای گرم.... دیدی گفتم یه روزی سرماهامی رن خونشون وهوای گرم میادپیشمون...... خیلی صبوری کردی تا به این روزارسیدی مامانی...... الان بدون اینکه مجبورشی کاپشن شلواروکلاه وشال وپاپوش گرم ونیم بوت بپوشی که مثل آدم آهنیاراه بری می تونی بایه تاپ شورت وکفش بندی بندی راحت ببری بیرون ازخونه.............. تازه هروقت می شینیم توی ماشین بابایی زودشیشه رومی دیم پایین توهم تاکمرخودتومی دی بیرون..... منم کلی نگرانم که یه وقت نیوفتی صفت می چسبمت................. راستی یادت نره منوبابایی خیلی دوست داریم.................. ...
9 ارديبهشت 1393

حلماخوابالووووووو..............

یه مدتی هست که خیلی خوابالوشدی مامان جونی ............. شب ساعت 12توی بغل مامان بابا لالا می کنی وصبح که چه عرض کنم اول ظهرساعت 11.30بیدارمی شی........ بابایی طفلکی ساعت 7صبح پاورچین پاورچین ازخونه می زنه بیرون که گل دختریه موقع ب یدارنشه............. قدرشوبدون مامانی تویکی ازبهترین باباهای دنیاروداری................ الان که دارم واسه وبلاگت مطلب می ذارم توهنوزززززززززززززخوابی................ البته هی می خوای بیدارشی ها ولی من می دوم شیرت می دم وتوهم دوباره گیج می شی.......... الانا همش بخواب ولی وقتی مدرسه بخوای بری بشی خانم مهندس مثل مامانی دیگه نبایداین همه ب خوابی...... ههوووووورررراااااا حلما خوابالوبیدارشددددددددد....
4 ارديبهشت 1393

خانم خانه دارمامان.......

توخیلی زرنگی مامانی..... ماشاالله....... هرکاری که می بینی درجاتوی مخت سیو می شه....... امروزوقتی دیدی مادرجون داره میزه ال سی دی روتمیزمی کنه یه کمی نگاه کردی زود دستمالوگرفتی وشروع کردی به دستمال کردن میز ...... تازه میزجلومبل و دوتاعسلی روهم تمیزکردی........................ ماداشتیم خودمونو واست می زدیم که شاهکارآخرتو روکردی............... رفتی وایسادی روی میزی که دوساعت داشتی تمیزش می کردی....... میزپرشدازردپاهای کوموچولوت خانم خانه دارمامان...... راستی خبرداری کلی فدایی داری.......................... (عکساتو بعدامی ذارم.... الان خوابم میاد)
4 ارديبهشت 1393

جواب بابایی روچی بدیمممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟

هروقت می خوام ظرفاروبشورم جنابعالی هرجای خونه که باشی می دویی میای کمک!!!!!!!!! هرچی می گم دختره گلم کمک نمی خوام خودم می شورم تواصرارمی کنی بده به من !!!!!!!!! می چسبی به پاهاموگریه می کنی که بغلت کنم که ببینی ........... آخه مامانی کیوتاحالادیدی که بایه دست بتونه ظرف بشوره ه ه ه ه ................. وقتی بهت محل نمی ذارم قهرمی کنی روی سرامیکای آشپزخونه غلت می زنی گریه می کنی جیغامیکشی که بیاببین................. هرکی ندونه فکرمی کنه کلی کتک خوردی که اینجوری گریه می کنی!!!!!!!!! منم دیروزیه فکرباحال کردم.....صندلی میزنهارخوری روآوردم تووایسادی روش وبه مامان کمک کردیییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!! ...............هوووووووو...
4 ارديبهشت 1393

پارسال بهاردسته جمعی رفته بودیم سرعین

من بابایی پدرجون مامانی دایی وحیدومحمدرضا وصدالبته نی نی کوچولوی خودم که اون زمان 3ماهه بود .... کوله باریک هفته سفروبستیم وزدیم به جاده ..... یادش بخیرخیلی خوش گذشت چون توهمش خواب بودی وقتایی هم که بیداربودی خیلی آروم بودی چیزی که واقعاسابقه نداشت...... یه سری هم به ساحل زیبای بابلسرزدیم و2شب ویلای پدرجون جوادبودیم..... بعدشم رفتیم سرعین .... گردنه های حیران بی نظیربودالبته جواهرده هم دسته کمی ازبهشت نداشت.... بزرگ ترکه شدی می بریمت تاخودت بفهمی چی میگم..... راستی توی سرعین آبگرمم رفتی هااااااااااا ...
30 فروردين 1393

وای خداصبرمادرانه به من بده...

عدیدم...دخملم...جیجرم... میشه مامان جونی یه خواهش کوموچولو ازت بکنه؟ میشه زوده زوده زودبزرگ بشیییییییی؟ آخه می دونی چیه من صبرمامانمو توی بچه داری ندارم وتوهم بخاطردرصدهوش بالات خیلی شیطونی امروزرفته بودیم باغ پدرجون جوادخوش گذشتا فقط اگه تویه نخودکمترشری می کردی قده گاززدن یه هندونه شیرین وخنک توی اوج گرمای تابستون بیشتربهمون خوش میگذشت... البته توبخاطرکم بودن سنت هنوزبدوخوبونمی فهمی ولی امیدوارم وقتی واسه خودت خانمی شدی واین دلنوشته های مامان جونی روخوندی قدرموهای سفیدمادروپدروبدونی..... مطمئنم خوبی هات اونقدرزیاده که اگه معنای روزمادرو می فهمیدی حتما بهم تبریک میگفتی.... باهمین سن کمت وقتی میگم مامانو ببوس لبای کوچولوت...
30 فروردين 1393